هدیه ی امام رضا

30 هفته...

سلام جوجه طلایی مامانی می دونی امروز چه روزیه     امروز  دوشنبه   30/11/91   و شما هر دوشنبه یک هفته بزرگ و بزرگتر می شی و بیشتر خودت رو تو دل مامانی جا می کنی و وابستگی من به شما بیشتر می شه، تموم اینا رو گفتم که بگم، امروز        هفته از باهم بودنمون می گذره و خوشحالم که تا این لحظه با همه ی خوشی و سختیش به سلامتی گذشته و امیدوارم این مدت مانده هم به خیر بگذره تا به زودی همدیگرو بغل کنیم ، راستش دیگه صبرم نیست تا اون قیافه ماهت رو ببینم                   &...
30 بهمن 1391

سالگرد پیمانی آسمانی

                      سلاااااااااااااام  بر گل دخملی مامان       فردا سالگرد یکی از بهترین روزهای مامانی هستش روزی که مامانی و باباجون قلبهاشون رو با هم یکی کردند و یه پیمان آسمانی با هم بستند. حالا هم می خوام از طریق وبلاگ شما این روز قشنگ رو به باباجونی تبریک بگم ، پس میگم:   شوهری بابت همه چیز ممنون و تا آخر باهاتم       ...
18 بهمن 1391

فراخوان انتخاب اسم

 توجه        توجه                                     از همه عزیزان دعوت میکنیم که به ما در انتخاب نام برای دخملون یاری کنند.   ترجیحاً از اسامی زیر یکی رو انتخاب کنید که کنجدکم خیلی عجله داره. آوا    پریا     ترانه  خاطره  دریا     شادی     شیده     صبا  نگار    نوا ...
2 بهمن 1391

اولین تکون خوردنت

سلام جیگیلی مامان     امروز خیلی خوشحالم ، آخه میدونی امروز چه اتفاقی افتاد؟ امروز برای اولین بار تکون خوردنت را حس کردم  بعد هم دستم رو گذاشتم روی شکمم و شروع به صلوات فرستادن کردم و های های گریه کردم واقعاً حس جالبی بود و غیر قابل توصیف ،اما خودمونیم دخملم خیلی تنبلی چون امروز من دیگه 22w هستم و دارم تکون های تو رو به این واضحی می فهمم اما عیبی نداره فقط ان شاالله سالم باشی.   ١٤/١٠ با باباجون نشسته بودیم که من یکدفعه تکون خوردنت را فهمیدم و این حرکت شما را با جیغ و ذوق به باباجون  اعلام کردم ، هرچی توضیح میدادم باباجون می گفت نه بابا خیالاتی شدی بد دست باباجون را گرفتم وگذاشتم ...
29 دی 1391

شب یلدا

                                                                                                            &...
27 دی 1391

سونوگرافی سه ماهه دوم

امروز 21 / 9 برای انجام سونوگرافی دوم رفتم نسل امید ولی متاسفانه    این سری باباجون از مشهد بخاطر مشغله کاری نتونست بیاد،هرچند که برای سونوگرافی دوم همراه داخل اتاق اجازه نمی دادند. ساعت 9:30 بود که رفتم توی اتاق نفسام به شماره افتاده بود و به سختی نفس می کشیدم.سونوگرافی شروع شد و بازم مثل سری قبل لم داده بودی و اصلاً تکون نمی خوردی فقط هنر نمایی که کردی این بود که فکت داشت تکون می خورد انگار داشتی چیزی می خوردی یا تمرین شیر میکیدن     می کردی خیلی این صحنه قشنگ بود . کلی احساسات مادری ام را برانگیخت یه حس خاصی داشت. بعد دکتر طول استخوانهات رو اندازه گیری کرد ماشالله بلند تر از حدی که باید بود و دک...
27 دی 1391

سونوگرافی سه ماهه اول

سلام عزیز دلم یک هفته ای ست که از آمدنم به تهران میگذره اینقدر که فکر و خیال کردم دارم خُل می شم،لابد فکر می کنی برای چی؟برای اینکه پنج شنبه ۲۷/۰۷ صبح زود وقت سونوگرافی سلامت جنین در سه ماهه اول رو دارم،باباجون هم امروز از مشهد برای سونوگرافی فردا اومده همش احساس می کنم زمان اصلاً نمی گذره ،انگار ساعت خراب شده و عقربه هاش دارند به کندی حرکت می کنند،ولی به قول باباجون:" موعد قیامت هم که باشه می رسه." اما باز هم این چند ساعت رو گذروندن تا فردا خیلی سخته،اما چاره ای نیست و باید منتظر فردا ماند. خدا جونم خودت کمکم کن زمان: ۵شنبه صبح ساعت ۸ مکان: مر کز پزشکی نسل امید صبح زود ساعت ۷ با مامانم و باباجون ح...
27 دی 1391

حرم آقا امام رضا...

    سلام بر امام مهربونی : بخاطر ادامه تحصیل باباجون در مقطع دکترا این توفیق نصیبمون شد چند سالی رو در شهر مشهد هم جوار امام رضا باشیم . امشب هم شب میلاد امام مهربونی هاست و اولین شبی که ۳ نفری با هم به حرم اومدیم،امشب برای من و باباجون حرم حال و هوای دیگه ای داشت،کلی برای همه عزیزامون دعا کردیم و با باباجون شما را بیمه امام رضا کردیم و نذر کردیم فرزند سالم و صالحی به ما بده ،امیدوارم همانطور که تا الان قدم به قدم امام رضا در تمام مراحل زندگی با ما بوده الان به بعد هم ما را تنها نگذاره . الهی آمین   ...
26 دی 1391

اولین باری که صدای قلبت...

سلام عزیز دلم ،امروز حالت چطوره؟   از حال من اگر می پرسی باید بگم خیلی خرابه،از طرفی سردرد های شدید و کمی حالت تهوع ،از طرف دیگه همش فکر منفی می کنم که نکنه قلبت تشکیل نشده باشه و من الکی دلم خوش کرده باشم . باباجون که دید اینطوریه گفت زودتر زنگ بزن و وقت سونو بگیر من هم سریع زنگ زدم و برای   ٢٦ /٠ ٦ بعداز ظهر وقت گرفتم.عصری با باباجون رفتیم مطب سونوگرافی،وقتی نوبتم شد، رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر هم شروع کرد به سونو اینقدر دکترش بد اخلاق بود که جرات نمی کردم سوال بپرسم ولی با این حال پرسیدم و گفتم زنده ست؟ دکتر بداخلاق هم گفت:آره این سفیدی که می بینید جنینتون ،باباجون یه نگاهی کرد به من یه لبخند محبت آمیز...
21 دی 1391